14 - January - 2015, 11 : 01 AM
ریشه و معنای واژه ی «کورش» (بخش چهارم)
بخش چهارم
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش پنجم
آیا «ذوالقرنین» پیشنام کورش بوده است؟!
یا پیشنام اسکندر یا پیشنام موسا؟!
او ، تنها به یک چیز می اندیشید و نگران یک نکته است . چه چیز این شاهین بلند پرواز تاریخ جهان را نگران کرده است؟ دمی بعد لب های تب دار و خشک خود را می گشاید و می گوید: «خداوندا پس از من بر میهنم چه خواهد گذشت؟»
او در خواب و رویا دیده بود که بال هایی از دوش های پسر ٢٠ ساله و جنگجوی ویشتاسب هخامنشی (داریوش) رویید و گسترده و گسترده تر شد تا سراسر خاور و باختر آسیا را پوشانید . هنگامی که چشم گشود و خواب خود را باز گفت: در درون از نافرمانی «داربوش» بیمناک بود .
داریوش در آن هنگام در پارس بود . آنچه که برای کورش مسلم بود ، پایان کار خود بود .
در واپسین شب زندگی ، در خواب دید جانداری برتر از آدمی به او نزدیک شد و گفت: «کورش آماده باش زیرا بزودی به نزد خدایان خواهی رفت .» و ... دانست که پایان زندگی اش فرا رسیده .
آنگاه بود که دستور داد آیین قربانی کردن را بجای آورند . سپس به سختی خود را بالا کشید و به بالش تکیه داد و ارمغان هایی را به پیرامونیان بخشید .
آنگاه اهورامزدا را سپاس گفت که در درازای زندگی اش به وی یاری های ارزنده کرده بود . از اهورا خواست تا ایران و ایرانی را پشتیبان باشد . سپس فرزندان و همسرش و یاران نزدیکش را فرا خواند .
همگان پی بردند که حال شاهنشاه سخت بد است . چون آن روز مانند همیشه به گرمابه نرفت و در رختخواب آرمید .
حتا هنگام ناهار نیز نتوانسته بود خوراکی بخورد و تنها آب نوشید و آب .
شامگاه نزدیک می شد . گویی مردم شهر پی برده بودندکه بزودی اندوهی سنگین بر دلشان خواهد نشست .
مردم به یکدیگر می گفتند: هنوز بیش از سی سال نیست که روزگار سربلندی و درخشش تیره های ایران آغاز شده . هنوز بیش از چند سالی نیست که معنای دادگری را فهمیده ایم و سایه ی فرمانروایی دادگستر ، نیرومند و آگاه بر سرمان افتاده است .
فرزندان و یاران یکدلش آمدند و گرد رختخواب او با کرنش و ستایش فراوان ایستادند.
پس آنگاه به همه ی دوستان نزدیک خود بدرود گفت و دست یکایک آنها را که پیرامونش بودند فشرد و لب به پند و اندرزگشود و گفت:
فرزندان من ، دوستان من ، اکنون به پایان زندگی نزدیک شده ام و آن را با نشانه های آشکار دریافته ام .
هنگامی که درگذشتم ، مرا خوشبخت بدانید . دلم می خواهد این احساس در رفتار و گفتار شما دیده شود . همیشه اهورامزدا نیروی مرا فزون کرد . بدان گونه که امروز با اینکه با مرگ چند گامی بیشتر راه ندارم ، گمان نمی کنم که از جوانی ام ناتوان ترم . من دوستان خود را خوشبخت و دشمنانم را فرمانبردارکردم .
میهن من ، زادگاه من بخش کوچکی از این جهان بزرگ بود ، من اکنون آن را بلند پایه و گسترده کرده ام و به شما وا می گذارم .
در این هنگام که به جهان دیگر پای می نهم ، شما و میهنم را خوشبخت و سربلند می بینم و از این روی می خواهم که آیندکان مرا خوشبخت بدانند .
دلم می خواهد که جانشین خود را نام ببرم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد . من شما دوستان و فرزندان را یکسان دوست دارم ولی فرزند بزرگ ترم پخته تر و آزموده تر است و کشور را سامان خواهد داد .
به فرزندانم سپارش می کنم که در همه ی کارها با مادر فرزانه خود رایزنی کنند . من می خواهم که در برابرم ، دست یکدیگر را بفشارید و سوگند یاد کنید که با هم مهربان باشید . اگر جز این کنید ، شما را نفرین خواهم کرد .
من شما را از کودکی چنان پروردم که با پیران ، آزرمگین رفتارکنید تا جوان ترها هم از شما آزرم بدارند .
تو ، کمبوجیه! مپندار که چوبدست زرین پادشاهی ، تخت و تاجت را نگه خواهد داشت ، دوستان یکدل و راستگو برای پادشاه از چوبدست زرین پادشاهی استوارتر و مطمئن ترند . به نام اهورامزدا خداوند جان و خرد .
ای فرزندان اگر می خواهید روان مرا شادکنید ، با یکدیگر یکدل و آزرمگین باشید .
هنگامی که درگذشتم ، پیکر بی جان مرا در میان سیم و زر مگذارید و هرچه زودتر آن را به خاک بسپارید . چه بهترکه آدمی به خاک که این همه چیز های زیبا می پرورد ، سپرده و آمیخته شود .
من همواره مردم را دوست داشته ام و اکنون نیز شادمانم که با خاکی که مردم همه چیز خود را از آن دارند ، آمیخته شوم .
اکنون حس می کنم که زمان رفتن فرا رسیده و جان از پیکرم می گسلد اگر کسی از میان شما می خواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد تا هنوز جان دارم نزدیک شود هنگامی که روی خود را پوشانیدم ، از همگان می خواهم که پیکرم را کسی نبیند ، حتا شما فرزندانم .
از همه ی ایرانیان و دوستان بخواهید تا بر آرامشگاه من حاضر شوند و مرا از اینکه دیگر هیچ گونه رنج نمی برم و بدی ها را احساس نمی کنم ، شادباش گویند .
به واپسین پند من گوش کنید .
اگر می خواهید دشمنان خود را گوشمالی دهید ، به دوستان خود نیکی کنید ، بدرود پسران ، بدرود یاران مهربان . بدرود .
کورش بزرگ از سخن باز می ایستد . لبخندی بر لب دارد . پیرامونیان برای واپسین بار چهره ی مردانه و زیبای پیشوای خود را که در آن پوشش زیبای آبی آسمانی ، بسی استوارتر و ستایش انگیزتر شده بود ، می نگریستند و برخی اشک می ریختند .
کورش روانداز ارغوانی خود را بر چهره کشید و ... درگذشت .
درباره ی انگیزه مرگ کورش که در سال سی ام پادشاهی اش (۵٢٩ پیش از زایش مسیح) رخ داد سخن های بسیار گفته شده است .
از آن میان، «هردوت» می نویسد:کورش در جنگ با ملکه سکاییان (تومیریس) زخم برداشت و کشته شد .
ولی بروسو «که در سال ٢٨٠ پیش از زایش مسیح می زیست» می نویسد: او در جنگ با تیره های «داهه» کشته شد .
«فوتیوس» از زبان «کتزیاس» پزشک دربار هخامنشی می نویسد: کورش به انگیزه ی زخم هایی که در جنگ با «دربیک» ها به او زده شد ، جان باخت . بدین گونه که یکی از سربازان هندی در سپاه ، «دربیک» ها ژوبینی به ران او انداخت و ژوبین در ژرفای ران او فرو رفت.
ولی آن گونه که از روند تاریخ برمی آید ، نوشته ی هردوت از دیگر نوشته های تاریخ نویسان درست تر و راست تر است .
داستان زخم برداشتن و مرگ کورش چنین است که وی پس از پیروزی بر بابلیان ، بر آن شد که به یاری ارتشش که در آن زمان نیرومندترین ارتش ها بود و تن به هیچ شکستی نداده بود ، به سرزمین «ماساژت» ها بتازد و آنها را شکست دهد.
سرزمین «ماساژت» در شمال خاوری ایران آن روز ، درکنار رود «آراکس» در همسایگی تیره «ایسه دونر» جای داشت و برخی از تاریخ نویسان برآنند که «ماساژت» ها تیره ای از «سکاها» و «سکیت» ها هستند که بسیار جنگ آور ، ماجراجو و سخت کوش بودند .
انگیزه های تاخت کورش به سرزمین ماساژت ها را چندین گونه نوشته اند .
نخستین آنها پیشینه زندگی خود کورش بود که اندک اندک باور داشت که بیش از یک انسان است و در همه جا اهورامزدا به روشنی پشتیبان وی بوده است و بخت هرگز از وی روی برنگردانیده است و نمی گرداند .
شایسته ی گفتن است که کورش به هر سرزمینی که لشکر می کشید ، بازداشتن وی از این کار ، نشدنی بود و هیچ کس نمی توانست رای او را دگرگون کند . (نادرشاه ، نیز رفته رفته بر این باور بود که خداوند او را برای همیشه پشتیبان است و رای نادری نیز ، دگرگون ناشدنی بود .)
به هر روی ، تک و تاخت به ماساژت ها هنگامی روی داد که فرمانروای آنها درگذشته بود و همسر او که زنی دلاور به نام «تومیریس» بود ، بر ایشان فرمان می راند .
آن گونه که هردوت می نویسد: کورش پیکی را نزد «تومیریس» می فرستد و از او خواستگاری می کند ولی «تومیریس» گمان می کند که خواست کورش ، زیر چیرگی درآوردن سرزمین اوست و بر پایه ی این گمان ، به کورش پاسخ «نه» داد .
هنگامی که درخواست کورش از سوی «تومیریس» پذیرفته نشد ، بر آن شد که به ماساژت ها بتازد و لشکری انبوه درمرزهای «ماساژت» آراست .
تنی چند از سران سپاه کورش به او در زمینه ی ماجراجویی و جنگ آوری ماساژت ها هشدار دادند . همچنین «تومیریس» برای او پیام فرستاد که به سرزمین خود بازگرد و اندیشه تاخت به سرزمین مرا از سر بیرون کن ولی کورش کسی نبود که از رای خود بازگردد .
پایان بخش چهارم
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش پنجم
برگرفته از کتاب : در ژرفای واژه ها اثر دکتر ناصر انقطاع