11 - January - 2015, 09 : 03 PM
جسد دختری که بعد از سالها سالم مانده ( زندگینامه برنادت مقدس)
برنادت سوبیرو ، مقدسه شهر لورد فرانسه است . دختربا تقوایی که بانویی مقدس (حضرت مریم ) را رویت می کرد و از طرف او پیامهایش را به مردم میرساند . و به دستور بانو چشمه آب شفا بخشی جاری کرد که تا به امروز بسیاری بیمار لاعلاج و صعب العلاج را شفا داده است . وی در 35 سالگی در اثر سل استخوان جان سپرد . عدهای به او ایمان آورده و عدهای دیگر او را دروغگو خواندند ولی حرفهای برنادت که از طرف آن بانوی مقدس (مریم مقدس) بیان میکرد به همه مردم روی زمین پیامهای خوب زیستن را ابلاغ مینمود. برنادت در طول زندگیش معجزات بسیاری از جمله شفای بیماران لاعلاج انجام داد و سرانجام در در سن ۳۵ سالگی در اثر سل استخوان از دنیا رفت .
بدن او راپس از سالها نبش قبر کردند وبا کمال حیرت دیده شد که بدنش سالم مانده است واین خود گویای ایمان قوی اوومقام رفیعش در نزد خداوند بود وی چندین سال بعد از مرگش از طرف کلیسا به عنوان قدیس حامی بیماران، خانواده و فقرا پذیرفته شد.
زندگی نامه برنادت سوبیرو:
تنها 3 تن از خواهران و برادران او به سن 10 سالگی رسیدند و بقیه درگذشتند اما برنادت به این جریان به عنوان حکمتی از خداوند و هدیه ای از طرف او میدانست به گفته خودش :
«این ورودها از بهشت و بازگشت زود هنگام دوباره به سوی آسمان ، اعضای خانواده ما را به هم پیوند داده بود و ما با عشق و صفا و شکیبایی روزگار می گذراندیم . من هرگز شاهد مشاجره والدینم نبوده ام . آنها همیشه با هم صمیمی و دوست بودند . دوران کودکی من با بی خیالی و آسودگی سپری شد چون پدرم یک آسیابان بود .»
در سن چهارده سالگی برای اولین بار حالت شهود به او دست میدهد و طبق گفته خودش "یک خانم کوچک و جوان" را در تو رفتگی تخته سنگی می بیند. این تجربه ۱۸بار دیگر برای او تکرار میشود. در دیدارهای بعدی عدهای از مردم هم با او میرفتند ولی گویا دیگران چیزی نمی دیدند.
در همان مکان امروز مجسمهای از مریم مقدس قرار داده شده است. آن خانم جوان از برنادت می خواهد که به مدت ۱۵ روز به همان مکان برود. برنادت تنها او را "خانم" صدا میکرد ولی مردم شهر گفتند که او مریم مقدس بوده است . دربعضی ازاین دیدارها به گفته خود برنادت بانو او را به عالمی دیگر میبرده : « ... بانو ظاهر شد و مرا به عالمی برد که در آنجا زبان ، زبان دعا و تسبیح است و محیط ، آکنده از هوای بهشتی...»
خلاصه ای ازدیدارهای بانوی مقدس از زبان خود برنادت :
صبح زود روز 11 فوریه ، آن روز من با دو دختر دیگر رفته بودم ساحل رودخانه ی گیو . ناگهان صدایی شبیه خش خش شنیدم . مثل وقتی باد ، برگ های درخت را تکان می دهد . برگشتم سمت صدا ، اما درخت ها به وضوح آرام بودند و صدا از آن ها نبود. بعد بالا را نگاه کردم . یک غار آن جا بود یک توده ابر طلایی رنگ از غار در آمد و به طرف طاقچه سنگی ماسابیل جاری شد . بعد ، یک بانوی بسیار جوان و زیبا ، بسیار زیباتر از آنچه که در تمام عمرم دیده بودم حدود هفده هجده ساله در گوشه طاقچه سنگی ظاهر شد . او با اشاره به من می گفت که نزدیک بروم و پیوسته به روی من لبخند می زد تو گویی مادرم است . او سعی می کرد به من بفهماند که اشتباه ندیده ام و وجود او واقعیت دارد .
صبح زود روز 11 فوریه ، آن روز من با دو دختر دیگر رفته بودم ساحل رودخانه ی گیو . ناگهان صدایی شبیه خش خش شنیدم . مثل وقتی باد ، برگ های درخت را تکان می دهد . برگشتم سمت صدا ، اما درخت ها به وضوح آرام بودند و صدا از آن ها نبود. بعد بالا را نگاه کردم . یک غار آن جا بود یک توده ابر طلایی رنگ از غار در آمد و به طرف طاقچه سنگی ماسابیل جاری شد . بعد ، یک بانوی بسیار جوان و زیبا ، بسیار زیباتر از آنچه که در تمام عمرم دیده بودم حدود هفده هجده ساله در گوشه طاقچه سنگی ظاهر شد . او با اشاره به من می گفت که نزدیک بروم و پیوسته به روی من لبخند می زد تو گویی مادرم است . او سعی می کرد به من بفهماند که اشتباه ندیده ام و وجود او واقعیت دارد .
بانو یک جامه سراسر سپید بر تن کرده بود با یک روسری بزرگ سپید و کمر بند پهن و آبی روی بازوی راستش ، یک تسبیح با زنجیر درخشان طلایی و مهره های سپید داشت . در آن روز سرد زمستانی پنجه پاهایش برهنه بود و روی هر کدام از پاهایش یک گل رز طلایی داشت که با تلالو و درخشش زیبایی مشعشع بود و گرما و حرارات تابستانی داشت . من چشم هایم را مالیدم تا درست ببینم ...بعد وقتی بانو تسبیحش را بین انگشت هایش چرخاند ، بدون این که لب هایش تکان بخورد ، من شروع کردم به ذکر گفتن . به محض آن که مکث کردم و چیزی نگفتم ، او ناپدید شد . من از دو همراهم پرسیدم چیزی ندیده اید ؟ گفتند نه، و می خواستند بدانند من دارم چه کار می کنم ؟ به آنها گفتم بانویی را با لباس زیبایی دیدم ، اما او را نمی شناختم . چیز بیشتری نگفتم و آن ها گفتند من رفتار احمقانه ای داشته ام .عصر همان روز چشمانم پراز اشک بودمادرم حالم راجویا شد . مادرم گفت که آن فقط یک تخته سنگ سفید بوده که تو دیده ای . پدرم معتقد بود که نباید دوباره به ماسابیل بروم .
یکشنبه من از پدرم اجازه خواستم که به آنجا برگردم . او گفت که یک بانو با تسبیحی در دستش نمی تواند شریر باشد .و به من اجازه داد .
من برگشتم آن جا . دست خودم نبود . انگار به آن سمت کشیده می شدم . یک گروه از ما به آنجا رفتیم و من مشغول تسبیح گفتن شدم که بانو در طاقچه سنگی ظاهر شد . او با محبت به من لبخند می زد . من در حالیکه مدام آب به سوی او می پاشیدم می گفتم که اگر از جانب قدیس هستی بمان و اگرنه برو . هر چه بیشتر آب می پاشیدم او هم بیشتر لبخند می زد . سپس من زانو زدم و عاشقانه به زیبایی او خیره شدم . بعضی از گروه وحشت زده به طرف مادام نیکول دویدند . مادام نیکول با پسرش آنتونی برگشت که از تمام قوایش برای بردن من به خانه مادرش استفاده کرد . در تمام طول راه بانو جلوی من و کمی بالاتر از من بود فقط وقتی آنتونی مرا به خانه اش برد بانو ناپدید شد و من که در عالم دیگری بودم به زمین برگشتم مادرم به خانه آنتونی آمد و گریه می کرد . و گفت که تو همه را مجبور می کنی دنبالت راه بیفتند . بعد همسر آنتونی به مادرم دلداری داد و خاطرجمعش کرد . از آن پس مادرم از من پشتیبانی می کرد و هرگز به من شک نکرد . پنج شنبه مادام میلت و آنتوینت پیرت مرا به غار بردند . آنها قلم و کاغذ هم با خودشان آورده بودند . من شروع به تسبیح گفتن کردم و بانو ظاهر شد . اطرافش را هاله نورانی فرا گرفته بود . من به غار رفتم و بانو از طاقچه سنگی پایین آمد و کنار من ایستاد . من گفتم اگر از طرف خدا هستید لطفا به من بگویید چه کاری می توانم برایتان انجام دهم و گرنه بروید .
وقتی گفتم از طرف خدا لبخند زد و وقتی گفتم وگرنه بروید سرش را تکان داد . من گفتم می تونم ازتون خواهش کنم اسمتون رو یادداشت کنید و او گفت نیازی به نوشتن حرفهایم نیست . و خندید و دوباره شروع به صحبت کرد و گفت تو می تونی محبت کنی و برای پانزده روز به اینجا بیایی .او دقیقا این کلمات را به زبان آورد Aoue era gracia و من متحیر شدم که او می تواند با لهجه محلی حرف بزند و اینکه او تا چه اندازه با من مهربان و ملایم بود ! من جواب دادم که از والدینم اجازه می گیرم و می آیم . او به من پاسخ داد به تو قول نمی دهم که در این زندگی خوشبختی را بچشی اما قول خوشبختی ابدی را در دنیایی دیگر به تو می دهم . و ادامه داد برو به کشیش ها بگو باید در این مکان کلیسایی بر پا کنند . بانو برای لحظه ای به آنتوینت نگاه کرد و به او لبخند زد و سپس ناپدید شد .برنادت به مادرش میگوید که خانم به او گفته است : " برو پیش کشیش ها و بگو در اینجا کلیسای کوچکی بنا کنند. بگذار دستههای مردم به اینجا بیایند." برنادت به همراه دو خاله خود نزد کشیش منطقه دومینیک پیرامال میرود و خواهش خود را به اطلاع او می رساند. اما کشیش که به معجزه و شهود اعتقادی نداشته در جواب درخواست برنادت میگوید : دروغ می گویی. این خانم باید هویت خود را آشکار کند.
برنادت در دیدار بعدی این را به خانم میگوید اما او تنها کمی خم میشود و لبخند میزند. کشیش از برنادت می خواهد که باید ثابت کنی که این خانم واقعی است و برای این کار به او بگو معجزهای انجام دهد که قابل دیدن باشد.مثلا معجزه ای کند که بوته گل رز شکوفه بزند . خانم هم این کار را انجام میدهد بوته گل سرخ زیر فرو رفتگی داخل کوه که خانم در آنجا ظاهر میشد در بهمن ماه ـ اواسط فوریه ـ گل میدهد.
دریکی از این دیدارها بانو به او دعایی می آموزد به گفته برنادت :« بانو کلمه به کلمه یک دعا را به من یاد داد . فقط و فقط برای من و من هرگز این دعا را به کسی نخواهم گفت حتی به مادرم .»دریکی از دیدارها مردم بسیاری دنبال او میروند برنادت تعریف میکند :
« صدها نفر مقابل غار زانو زده بودند اما من خیلی کم متوجه حضور آنها بودم . هاله نورانی که بانو را احاطه کرده بود درخشنده تر بود حتی درخشانتر و نورانی تر از خورشید . رزهای طلایی روی پنجه پاهایش از طلا هم مشعشع تر و فروزان تر بود .بانو برای دقایقی از بالای سر من به جمعیت خیره شد و غم و غصه بر چهره زیبایش سایه افکند و من علت آن را از او سوال کردم و او جواب داد که برای گناهکاران دعا کن . او در یک هاله نورانی احاطه شده بود و وقتی ناپدید شد ابر نورانی پیرامونش هم محو شد اما گرمایش در عمق جان من باقی ماند .»
دومینوی حکومت رئیس پلیس ! او به همه ظنین و مشکوک بود . یک روز وقتی داشتم از کلیسا بیرون می آمدم او روسری ام را گرفت کشید و گفت پشت سر من راه بیا .او مرا به دفتر کارش برد و سوال و جواب شروع شد ...رئیس پلیس با اصرار به من القا می کرد که مریم مقدس را می بینم . و من اصرار داشتم که یک بانو مقدس را مشاهده می کنم و رئیس پلیس می دانست که معنی آن کلمه Aquero احترم به حضور یک موجود مقدس و الهیست . هر کلمه ای که گفتم با کلی نیش و کنایه نوشت . و بعد آنها را برای من خواند . همه اش تحریف شده پر از غلط و اشتباه و کذب محض بود . من اعتراض کردم که آقا شما هر آنچه که من گفته ام را تغییر داده اید . او با برافروختگی و عصبانیت سرم داد کشید دختره بی شرم گستاخ و همچنانکه با عصبانیت سرزنشم می کرد و یاوه سرایی می کرد ، منگوله کلاهش تکان تکان می خورد . همین موقع درب باز شد و پدرم وارد شد و گفت من پدر این بچه هستم .
روز بعد در کلاس تعالیم دینی دخترها به صورت یک مجرم از من کناره گیری می کردند و مادر سوپریور خانم ارشد کلیسا خدا را به خاطر بازداشت من به دلیل سوء رفتارم شکر کرد . خانمی مرا بچه لوس و بی ادب و بد اخلاق خواند . و دیگری سیلی به صورتم کوبید اما خواهر دامینه با من مهربان بود . بعد از ناهار وقتی داشتم به کلاس بر می گشتم یک حصار و مانع نامریی مرا از جلو رفتن بازداشت و یک نیروی درونی مرا به سوی غار سوق می داد .در همان موقع یک افسر پلیس هم مرا تعقیب می کرد و مدام در مورد مسائل ماورایی در این عصر پیشرفته دانش در قرن نوزدهم حرفهای نیش دار می زد .من مقابل غار زانو زدم و شروع به تسبیح گفتن کردم اما روح مقدس ظاهر نشد و مردم شروع به مسخره و ریشخند کردند که بانوی مقدس از پلیس ترسیده است .
روز یکشنبه نیرویی ماورایی مرا به سوی غار می خواند و من به مادرم گفتم . و او همراه من آمد حدود 150 نفر آنجا بودند . و همچنین دکتر دوزوس . بانوی مقدس آمد و برای یک ساعت به همراه من دعا کرد و با من حرف زد . دلگیری روز قبلم در گرمای حضور او از بین رفت . او سه راز را فقط برای خود من گفت و من نباید هرگز آنها را به کسی بگویم . آنها به خود من مربوط است و مرا در دعا و نیایش و شکر گزاری و تواضع و فروتنی نگاه می دارد . وقتی که بانو ناپدید شد مادرم در کنار من زانو زده بود و به من دلداری می داد .من امروز متعجب هستم که مردم قادر به شنیدن صدای گفتگوی من و بانو نبودند . بانو به قدر کافی بلند صحبت می کرد و من هم برای اینکه صدایم را بشنود بلند صحبت می کردم با این وجود هیچ کس حرفهای ما را نشنیده بود .
دریکی از این دیدارها بانو به همراه برنادت برای مردم طلب مغفرت میکند برنادت خود تعریف میکند : «... عمه لوسیلم داشت گریه می کرد . او نمی توانست درک کند که چرا من روی زمین خزیده ام و زمین را بوسیده ام . من به عمه گفتم که بانو از من خواست به درگاه خدا برای تغییر گمراهان دعا کنم . و با تواضع و فروتنی زمین را برای مباهات و غرور آنان ببوسم ...»
در یکی از دیدارها آن خانم به برنادت میگوید که از آب چشمهای که در زیر سنگ جاری است بنوشد و از گیاهان اطراف بخورد.
پنج شنبه 25 فوریه بانوی مقدس خیلی با آرامش و با حالت نیایش ظاهر شد و خیلی آرام به من گفت برو از آب چشمه بنوش و خودت را در آن بشور .
من نگاه کردم و چشمه آبی ندیدم پس به طرف رودخانه گیو رفتم . بانو مرا صدا زد و گفت آنجا نه و با اشاره انگشت به پایین تخته سنگ اشاره کرد . در آنجا مقداری رطوبت دیدم که گل بود . من سه مرتبه آب آن را بیرون انداختم و نخوردم و با این وجود بانو می گفت که آن را بخور . بعد در آن خودم را شستم . فقط در حدی که صورتم گل آلود و کثیف شد .وقتی بانو ناپدید شد عمه برنارد به صورتم سیلی زد . و گفت این مزخرفات را جمع کن . و من وقتی از بین مردم رد می شدم برایم هو می کشیدند و مسخره ام می کردند . همین باعث دامن زدن به تهمت های مردم شد و گفتند که من دروغپرداز و فریبکارم عصر آن روز الینور پرارد با من به غار آمد . آب از گودی که من در گل کنده بودم ، می جوشید . الینورد آب را با یک شاخه چوب به جنبش در آورد و هرچه بیشتر شاخه را تکان می داد آب بیشتری می جوشید . بیشتر و بیشتر جوشید و هر چه بیشتر می جوشید زلال تر و صاف تر می شد تا اینکه آبش کاملا پاک وخالص و سره و زلال و کریستالی شد .
مردمی که صبح امروز گل و لای را دیده بودند و خندیده بودند و تمسخر کرده بودند حالا آب زلالی را می دیدند که هدیه ای از طرف خدا بود . آنها از فرمان بانو اطاعت کردند رفتند از آب چشمه نوشیدند و خودشان را در آن شستند .
لوییس بوریت از دخترش خواست که برود و کمی از آب چشمه را برایش ببرد . چندین سال قبل چشم راست لوییس در معدن سنگ آسیب دیده بود وبیناییش مدام بدتر می شد .او چشمانش را با آب چشمه شست و روز بعد به دکتر دوزوس گفت که من شفا یافته ام . دکتر دوزوس جمله ای بر روی یک قطعه کاغذ نوشت و دستش را روی چشم سالم لوییس گذاشت و گفت این را بخوان و لوییس با صدای بلند آن را خواند . جمله این بود: این بیمار مبتلا به یک کوری علاج ناپذیر و غیر قابل درمان است .مردمی که صبح امروز گل و لای را دیده بودند و خندیده بودند و تمسخر کرده بودند حالا آب زلالی را می دیدند که هدیه ای از طرف خدا بود . آنها از فرمان بانو اطاعت کردند رفتند از آب چشمه نوشیدند و خودشان را در آن شستند .
آن روز صبح ، یک یادآوری از کلام انجیل بود در مورد دریاچه ای در اورشلیم ، که خیلی از نابینایان و بیماران و شلان از آب آن شفا یافته بودند . مردمی که مرا مسخره کرده بودند حالا آب چشمه ماسابی را به عنوان هدیه ای الهی تقدیر می کردند .
روز دوشنبه بانو به من یک درس داد و یک مرحمت و عنایت خاص هم نسبت به یک دوست کرد . کاترین لاتاپی در اثر یک صانحه در سال 1856 دو تا از انگشتانش فلج شده بود . او دو تا بچه داشت و در انتظار به دنیا آمدن سومی بود .
آن روز دوشنبه وقتی بانو رفت ، کاترین کنار چشمه آب زانو زد و دستش را در آب آن فرو برد و در جا انگشتان فلجش ، انعطاف پذیری خود را به دست آورد . او یک دعای سپاس گزاری خواند و به طرف خانه اش در لوباجاک که 9 کیلومتر دورتر بود به راه افتاد . آن روز بعد از ظهر جین کوچولو Jean به دنیا آمد . بدون شک او موجودی خاص بود و می بایست یک کشیش شود .به زودی اثرات شفا بخشی این چشمه مشخص شد. در طی این سالها ۶۷ شفای بدون توضیح با سند، به معنای آنکه که هیچ آزمایش علمی نتوانسته آن را توضیح دهد، ثبت شده است .
آب این چشمه آزمایش شده و هیچ چیز خاصی جز مواد معدنی در آن یافت نشده است . برنادت خود معتقد بود که ایمان و دعا است که بیمار را شفا میدهد. او در کودکی به وبا دچار شد و بعدها از بیماری آسم رنج میبرد. در طی یک حمله شدید آسم با نوشیدن آب چشمه بهبودی کامل پیدا کرد . اما بعدها برای شفای بیماری سل خود از این روش استفاده نکرد . به گفته خود برنادت آب این چشمه برای او نیست .برنادت خود میگوید : در چهارشنبه 7 آوریل و روز عید پاک ، یک بانگ درونی در وجودم برای رفتن به ماسابی و دیدار مادر مقدس حس کردم . وقتی وارد شدم صدها نفر از مردم آنجا مشغول دعا بودند . و برایم در آنجا جا نگه داشته بودند . من با بانو در عالم نیایش بودیم و می دانستم که دنیای ما قسمتی از دنیای بهشت است .
وقتی که بانو رفت متوجه دکتر دوزوس شدم که کنار من ایستاده است . او شمع را از دست من گرفت و شعله شمع را روی دست چپ من گرفت . و من با ناراحتی می گفتم که آقا دستم دارد می سوزد .دقایقی بعد فهمیدم که در حین دیدن بانو شعله شمع انگشتان و کف دست چپم را احاطه کرده بوده و دکتر دوزوس خیلی متعجب شده بود که چطور روی انگشتان و کف دست من هیچ آثار سوختگی بر جا نمانده!
توضیحش ساده است . وقتی روح شخصی توسط مادر مقدس تسخیر شده ، آتش زمینی در مقابل گرمای وجود او هیچ است.....صبح روز 25 مارس با یک کشش قوی درونی از خواب بیدار شدم و به غار ماسابی فرا خوانده شدم . هنوز هوا تاریک بود که به ماسابیل رسیدم . بانو زودتر آمده بود و در آنجا منتظر من بود .
من از او عذر خواهی کردم که دیر رسیده ام و گفتم سرماخوردگی دارم . بانو لبخند شیرینی به من زد و من زانو زدم و با هم شروع به دعا کردیم . بعد بانو خیلی خیلی نزدیک من آمد و من به او گفتم که چقدر به او عشق می ورزم و چقدر خوشحالم که دوباره می بینمش . او سه راز به من گفت که تا به حال با هیچ کس درباره آن ها حرف نزده امآن هنگام من گفتم که مادمازل آیا می تونید اونقدر محبتتون رو به من افزایش بدید و نامتون رو به من بگید و او در جواب به من لبخند زد و برگشت . من سه بار از او خواستم . بعد بانو دست هایش را به سمت بالا دراز کرد ، به آسمان نگاه کرد و با ملایمت به طرف من خم شد و گفت :
Que soy era Immaculada Conceptiou
من باکره باردارم . بانو به من لبخند زد و بعد غیب شد . من تنها ماندم من معنی کلمات را نمی دانستم اما حتما کشیش معنی آن را می دانست . من شمعم را در غار گذاشتم و در حالی که تمام راه کلمات بانو را با خودم تکرار می کردم ، مستقیم به نزد کشیش پیرامل رفتم . پدر در انتظار من بود . من به او جملات راگفتم :
I am the Immaculate Conception
و او را دیدم که بهت زده شدم . توضیح دادم که بانو می فرمایند که I am the Immaculate Conception پدر پیرامل خوب و مهربان ، بهت زده در جا میخکوب شد و در حالی که لکنت زبان پیدا کرده بود گفت : تو معنی این کلمات را می دانی ؟ من سرم را تکان دادم و گفتم نه !پدر پرسید تو که معنی کلمات را نمی دانی چطور آنها را ادا می کنی ؟ من جواب دادم که من تمام طول راه کلمات را با خودم تکرار کردم و ادامه دادم در ضمن بانو هنوز بر ساخت بنای کلیسا اصرار دارند .
رنگ صورت پدر پیرامل تا سر حد مرگ پریده بود او به زور راه می رفت و بریده بریده به من گفت که بچه جان تو به خانه برگرد . یک روز دیگر با تو صحبت می کنم .من سالها بعد فهمیدم که پدر پیرامل همان شب نامه ای برای اسقف اعظم نگاشته و گفته که قلبش مالامال از شور و هیجان شده و چشمانش از اشک لبریز شده است .
کلمات بانو چه معنی داشت ؟ هیچ فکری به ذهنم نمی رسید . نمی دانستم من باکره حامله هستم یعنی چه تصمیم گرفتم از مادمازل استرید بپرسم . او دارای حواس ماورایی پاکی بود .
من سوال کردم مادمازل باکره حامله یعنی چه ؟ و او توضیح داد که پاپ چهارم در هشتم دسامبر چهار سال پیش این اصطلاح را در مورد مریم مقدس به کار گرفته است . دریافتم که چیزی را که هفت هفته تمام نمی دانستم و حالا می توانم اظهار کنم که آن فرشته ، کسی نیست جز مریم باکره ، مادر مقدس که از بهشت آمده که احساسات و شور و شوقش را با من قسمت کند . او دعایی آسمانی به من آموخته که به زمین تعلق نداشت . دعایی که روح زمینی نداشت . او برای من دعا کرده بود . او به من قول شادمانی داده بود نه در این دنیا که در دنیای ماوراء .در تمام این دیدارها ، او با من نه با فرانسوی سطح بالای مقامات لورد ، که با لهجه معمولی لورد ، یعنی زبان من ، صحبت کرده بود . مادر مقدس به من آموخت که نیایش و دعا و قداست خیلی ساده و بی تجمل است سه دکتر برجسته به لورد آمدند که مرا معاینه کنند . و یک سیاست مدار به همراه آنها بود که از من سوالاتی کند . او گفت که مادر مقدس نمی تواند با لهجه محلی صحبت کند . عیسی مسیح و مریم مقدس آن زبان را نمی دانسته اند . و من به او گفتم که اگر آنها نمی توانند پس ما چطور می توانیم ؟
سه دکتر اظهار کردند که من از نظر مغزی و احساسی تعادل دارم . ولی از بیماری آسم رنج می برم . مادرم می توانست این بیماری مرا به آنها بگوید و زحمتشان را کم کند . برگ برنده مقامات همیشه این یک جمله بود « ما می توانیم تو را به زندان بیندازیم ».آنها انگار فراموش کرده بودند که من در سلول زندان کاچوت که در واقع زندان بلااستفاده پلیس بود ، با تمام افراد خانواده ام در یک اتاق زندگی می کنم . آنها می خواستند با این تهدیدها مرا از میدان به در کنند اکثریت مردم حس کرده بودند که بانوی مقدس ما آمده که لورد را تقدیس کند . وقتی مردم به این واقعیت اطمینان پیدا کردند ، از شادی در پوست خود نمی گنجیدند . در تمام طول مدت ظهورات ، هیچ جرم و جنایتی در شهر صورت نگرفت و مردم به کلیسا هجوم آورده بودند و نزد کشیش ها اعتراف می کردند . رمق کشیش های ناحیه تقریبا کشیده شده بود و خیلی خسته شده بودند .
بانو به من گفته بود که همیشه یک شمع مقدس با خودم به غار بیاورم و بعد دوباره آن را با خودم به خانه ببرم . اما در روز 25 مارس او از من خواست که شمع را همانطور روشن ، در غار جا بگذارم . و تا به این روز همیشه شمعها در ماسابیل بر افروخته بودند .
من متوجه شدم که بانو گاه گداری از بالای سر من به جمعیت نگاه می کند و از بین جمعیت نفر به نفر را نگاه می کند و به مردم لبخند می زد گویی دوستانی عزیز و آشنا هستند!!!او فراموش نکرده بود که مقامات شهر چقدر باعث پریشان حالی و نگرانی والدینم شده اند . همه آنها عاقبت به دیدارها و ظهورات مریم مقدس ایمان آوردند و همگی در حالی از دنیا رفتند که صلیب مسیح را در دستانشان می فشردند .
سه هفته بدون دیدار بانو گذشته بود و من می دانستم که باز هم او را خواهم دید . می دانستم که بدون خداحافظی نخواهد رفت .در این اثنا ، مردم مرا اذیت می کردند ، پلیس مراقب من بود ، بازرس عمومی تقریبا مرا از پا در آورده بود و والدین بیچاره ام چه عذابی از دست مقامات شهر می کشیدند فقط در حیات ابدی آشکار خواهد شد !
علی رغم توطئه ها و طرح ریزی نقشه های جورواجور ، اتفاقات حیرت انگیزی رخ داد که مردم در ایمانشان استوار شدند .بچه کرازین بوهوهارت ، یک طفل دوساله ، در شرف مرگ بود و تابوت کوچولویش در حال ساخت بود .
کرازین کودکش را به ماسابیل آورد و برای پانزده دقیقه او را در آب سرد چشمه غوطه ور کرد . روز بعد ، لوییس کوچولو سرشار از جان و زندگی راه می رفت . دکتر دوزوس و دکتر ورگز بچه را معاینه کردند و هر دو پزشک تصدیق کردند که شفای کودک با توجه به دانش پزشکی ، توضیحی ندارد . بانو خداحافظی می کند .
شانزدهم جولای من در سکوت ، جلوی کلیسای منطقه زانو زده بودم و از خدا به خاطر سومین عشای ربانی ام تشکر می کردم که ناگهان یک جوشش ناگهانی از احساسات آشنا مرا به سوی غار فراخواند . احساس می کردم که مریم مقدس مرا می خواند . حکومت غار ماسابیل را حصار کشی کرده بود و یک تابلو علم کرده بودند که رویش نوشته بود ورود به این منطقه ممنوع است .من با شتاب به چمنزار کنار ماسابیل رفتم . زانو زدم و شمع را روشن کردم . من شروع به ذکر گفتن کردم که بانو در حالی که به من لبخند می زد در غار ظاهر شد . روز عید مریم مقدس بود . ( عید کوه کارمل ) او زیبا تر از هر موقع دیگری به نظر می رسید .
احتمالا این آخرین باری بود که او را روی زمین می دیدم . و من این را می دانستم . من از روی حالت تکان دادن سرش وقتی که گفت خداحافظ ، حس کردم که این آخرین دیدار ماست . او بهشت را در قلب من به جا گذاشت و تا به امروز در قلب من باقی مانده .12 روز بعد کمیسیونی برای بازجویی و بررسی ظهور مریم مقدس تشکیل شد .
دکتر دوزوس ، لیست شفاهایی که در طول استفاده از آب چشمه مشاهده کرده بود ، تهیه کرد . او به خیره سری و یک دندگی متهم شد ولی او به راحتی واقعیت ها را گفت و اقرار کرد این شفاها فرا تر از دانش پزشکی است و توضیحی ندارد . واقعیت ها ، تسلیم ناپذیرترین چیزهای دنیا هستند . آنها را نمی توان انکار کرد و به راحتی از بین نمی روند .دکتر دوزوس از جانب یک منبع غیر منتظره حمایت می شد . ناپلئون سوم که رفتار بسیار بدی با کلیسا داشت و حتی نشریه های کلیسا و انجمن وینسن دی پال را Vincent De Paul توقیف کرده بود ، دستور داد که تابلوی حکومت را در بیاورند ، نرده های اطراف غار را بکنند و غار ماسابیل به مردم پس داده شد . حکومت هم به آرلز انتقال داده شد .
کارگران با شور و اشتیاق نرده ها را خراب کردند و جمعیت به ماسابیل هجوم آوردند . بانو دوباره پیروز شد . آن روز بعد از ظهر شمعها به افتخار بانو در ماسابیل افروخته شدند . بارها مقامات تصمیم گرفتند برنادت را بازداشت کرده وبه زندان و یا بیمارستان روانی بیفکننداما مردم وپدر پیرامل مانع میشدند دریک مورد مقامات به ملاقات پدر پیرامل رفتند . آنها تصمیم داشتند برنادت را بازداشت کنند و به بیمارستان روانی تاربس بفرستند ولی برای این کار نیاز به تاییدیه کشیش ناحیه داشتند وگرنه برایشان دردسر ساز می شد . آنها به او پیشنهاد کردند که بهتر است برای به زندان انداختن دردسر ساز کوچولو ، با هم متحد شوند . پدر پیرامل فریاد زد که من وظیفه ام را را به عنوان پیشوای روحانی منطقه خودم و نگهبانی گروه خودم خوب می دانم . پزشکان خود شما هیچ ناهنجاری و آنرمالی در وجود برنادت گزارش نکرده اند . قبل از اینکه یک مو از سر دخترک کم کنید اول باید مرا به زمین بزنید از روی جنازه ام رد شوید و لگد کوبم کنید .... قابل ذکر است که هرچند حکومت وقت با برنادت مخالف بوداما بالاخره حکومت اعتراف کرد که ضدیت و دشمنی ما پوچ و بی اساس بوده . مریم باکره مقدس جانب دار برنادت بوده .
تصویر برنادت
دعا و توبه برنادت :
برای حفظ جان برنادت از مقامات شهر پدر پیرامل اورا با خواهران راهبه در بیمارستان پانسیون کرد . وی کم کم نوشتن و زبان فرانسه و خیاطی و گلدوزی و قلاب دوزی آموخت . با وجود اینکه شانزده ساله شده بود اما قد و قواره اش یازده دوازده ساله می نمود .
او در یک صومعه 300 ، مایل دورتر از خانه زندگی می کرد و در آنجا از دید عموم، پنهان باقی ماند . دیر کوچک ، پناهگاهی برای او به شمار می رفت که او را از بازجویی های متعدد و سیل دیدار کنندگان و زائران نجات داد . ملاقاتهایی که هرگز متوقف نشد و می رفت که برای سراسر دوران زندگی برنادت ادامه یابد !ذکر و دعای برنادت با تسبیح بود به گفته خودش :
روش دعای من با تسبیح بود و این در واقع تمام زندگی من بود . در دست گرفتن آن به انسان آرامش و صفا و شادمانی می دهد . یک روز تسبیحی که در حین دیدارهای مریم مقدس به دست می گرفتم گم شد و دیگر هیچ اثری از آن یافت نشد . آن تسبیح را خواهرم توینت در سال 1856 به من داده بود . یک روحانی با افتخار ادعا کرد که تسبیح من نزد اوست و من جواب دادم که اگر کسی ادعا کند که تسبیح من نزد اوست مطمئنا آنرا دزدیده است چون من هرگز آن را به کسی نبخشیده ام .سالها بعد در دیر نورز برنادت در دفتر دعایش نوشت که من هیچ نبودم و خداوند توانست با عشای ربانی از این هیچ ، یک موجود بزرگ و رفیع خلق کند . من با مسیح دوست و صمیمی هستم . سرنوشت من چقدر رفیع و بزرگ بود .
در ژانویه 1862 ، حکم اسقف رای خود را بر این مبنی صادر کرد که ما تصدیق می کنیم که مادر مقدس در 11 ژانویه 1858 و روزهای بعد بر برنادت سوبیرو ظاهر شده و پیشنهاد می کنیم در محل غار که حالا در قلمرو اسقف تاربس است ، کلیسایی بنا شود . تقاضای برنادت برای ساخت کلیسای کوچک در محل یاد شده باعث شد که تعداد زیادی کلیسا در شهرلورد ساخته شود. تمام این کلیساها زیر نظر کلیسای کاتولیک روم هستند. سالانه نزدیک به 5 میلیون زائر از این شهر دیدن میکنند . در فرانسه تنها پاریس هتل های بیشتری از شهر لورد دارد.سخن برنادت درمورد زندگی :
چقدر ابلهانه است که انسانی که قرار است خیلی زود دنیا را به مقصد بهشت ترک کند ، به چیزی دنیوی و مادی دلبسته باشد ! یک بار یکی از زائران در لورد از من پرسید که چرا از بانو نخواستی که خودت را شفا دهد و من گفتم که : بانو به من گفت که در این دنیا خوشبخت نمی شوم ولی در جهانی دیگر رستگار خواهم شد بانو به من گفت تو در جوانی خواهی مرد . در سپتامبر 1877 به یکی از خواهران گفتم که مدت زیادی بین شما نخواهم بود و به زودی بیمار می شوم و در همان درمانگاهی که در اداره اش کمک می کردم ، بستری خواهم شد . بستر بیماری من کلیسای کوچک سپیدم خواهد شد و بعد هم صلیبم خواهد بود . زمانی که در بستر زجر می کشم ، بسترم به مثابه صلیبم خواهد بود .من تصمیم گرفته بودم که حربه ام دعا و فداکاری باشد . چیزی که تا نفس آخرم باید انجام می دادم . بعد حربه فداکاری از من ساقط شد اما دعا و نیایش بود که مرا به سوی بهشت رهنمون می کرد ماموریت من رو به پایان بود . بانویی که خودش را به من و پدر پیرامل معرفی کرده بود حالا می توانست برای ابدیت فرزندش را پیش خود داشته باشد.
فوت برنادت :
اوسرانجام پس از یک دوره طولانی رنج و بیماری ، در اثر سل استخوان (در ۱۶ آوریل ۱۸۷۹ ـ بهار ۱۲۵۸ هجری شمسی در سن 35 سالگی) در روز عید پاک به حیات ابدی و شادی جاودانه دست یافت .
در آن روز خواهر ناتالی پرتات Nathalie Portat حدود ساعت سه بعد از ظهر به اتاق برنادت آمد . وقتی حالش بد شد در اتاقش در دیر بر روی صندلی نشست و ازدوستش خواهش کرد کمکش کند آخرین دعای شکرگزاری اش را ادا کند . او صلیبش را در دست می فشرد و می گفت
"خدای من ، من به تو عشق می ورزم ، با تمام قلبم و با تمام روحم و با تمام توانم . " خواهر ناتالی شروع به دعا کرد و بر مریم مقدس سلام فرستاد و برنادت با وضوح گفت "ای مادر مقدس ، برای من دعا کن . یک گناهکار بیچاره ، یک گناهکار بیچاره ." برنادت با صدای بلند دعایی را که مریم مقدس به او آموزش داده بود را خواند و بر روی همان صندلی فوت کرد .
اتاق برنادت
صندلی فوت برنادت
وقتی که خبر فوت برنادت سوبیرو اعلان شد ، مردم جمع شدند که مراتب احترامشان را به جای آورند . احساسات مذهبی شان آنها را بر آن داشت که دسته جمعی فریاد بزنند مقدسه از دنیا رفت ... مقدسه از دنیا رفت ...
برنادت واسطه ای بود که کلام مریم مقدس را برای مردم واگویه کردکلماتی که بار معنایی سنگینی داشت . کلام او ارزشهایی چون ایمان ، دعا ، توبه و غیره را به مردم آموزش داد. تصویر برنادت درهنگام خاکسپاری
دوستان برنادت مصرانه می خواستند که برنادت تقدیس شود و لقب مقدسه بیابد . اما یک مانع محکم سر راهشان بود . مادر وازو کدبانوی دوران نوآموزی برنادت ! کسی که دائم برنادت را تحقیر میکرد و نمیتواست بپذیرد که دختری جوان بتواند به این مقام و شهود برسد وی برنادت را دروغگو میپنداشت و حتی در بیماری برنادت به او گفته بود اگر تا صبح نمیرد لباس راهبه اش را پاره میکند و دور می اندازد .
دو سال بعد از مرگ برنادت ، مادر وازو این زن قدرتمند و ترسناک ، مقام ارشد راهبه ها را کسب کرده بود . او نتوانسته بود برنادت را با قالب یانسن گرایی Jansenistic خود تطبیق دهد . و حالا هم نمی توانست نجوای خدا را از زبان مردم بشنود . او قبلا هر گونه یادآوری و صحبت در مورد رویت های برنادت را ممنوع کرده بود و حالا هم تقدیس او و حرف و حدیث پیرامون این قضیه را ممنوع می کرد برنادت روزی به او گفته بود مرا اینقدر تحقیر نکنید و او با تندی تشر زده بود که باید تا فرا رسیدن مرگم صبر کنی . از عمر خواهر وازو یک ربع قرن باقی مانده بود . او در سال 1907 در لورد درگذشت .دو سال بعد ، خواهر جوزفین فوریستر Josefine Forrestierنهضت تقدیس برنادت را بنا نهاد . (در۲۲ سپتامبر ۱۹۰۹ـ ۱۲۸۸ ه.ش ) به عنوان بخشی از اقدامات رسمی تقدیس ، برنادت بعد از سی سال از مرگش درنزد تعدادی از مقامات نبش قبر شد و تابوتش بازگشایی شد . صلیب دستش زنگ زده بود و لباس راهبگی اش مندرس شده بود . اما خود برنادت کاملا و به زیبایی سالم و پاک باقی مانده بود . چنین به نظر می رسید که او فقط آرمیده است و کمترین اثری از بوی نامطبوع به مشام نمی رسید . بدنش را شستند ، لباس مجدد بر تنش کردند و دوباره به خاک سپرده شد . بار دوم ، در ۳ آوریل ۱۹۱۹، بدن او مجدداً از قبر درآورده شد . باز هم بدنش سالم مانده بود . در ۱۹۲۵، بدن او برای بار سوم از قبر درآورده شد و دوباره آزمایشات بر روی او انجام شد باز هم پزشکان تایید کردند که او سالم است و هیچ اثری از بوی بد و یا فساد در او مشاهده نمیشود در 8 دسامبر 1933 ، پاپ پیوس ششم برنادت را قدیسه کلیسای کاتولیک اعلام کرد . روز عید تقدیس او را 18 فوریه در نظر گرفتند . همان روزی که مریم مقدس به او قول شادمانی ابدی داده بود نه در این دنیا که در دنیای دیگر پاپ دو روز عید دیگر هم برای او در نظر گرفت . یکی 16 آوریل سالگرد فوتش و دیگری 11 فوریه . روزی که مریم مقدس برای اولین بار از بهشت قدم به ماسابیل گذاشت تا برنادت را ببیند .یک تابوت کریستالی برای برنادت مقدس تهیه شد . او در صومعه گیلدارد مقدس در کلیسای نورز جایی که وی به مدت 13 سال در آنجا زندگی کرده بود منتقل شد . وی در معرض دید عموم قرار گرفت یک خواهر مقدس و یک کشیش به بازدید کنندگان خوشامد گویی می کردند و در مورد زندگی برنادت و پیامهای مریم مقدس با آنها صحبت می کردند .
بدن او اکنون در کلیسای سنت برنادت در [Nevers] محل زیارت مؤمنان کاتولیک است . بدن او ، با عمر بیش از 130 سال ، هنوز دست نخورده است . گفته میشود که جسم این بانوی مقدس تا به امروز در یک تابوت شیشه ای در شهر نورز فرانسه نگهداری می شود .
جمعیت کثیر مردم برای زیارت برنادت
به گفته یکی از زیارت کننده گان وی :
ما لذت را هنگامیکه برنادت را در زیارتگاهش دیدیم حس کردیم و چشیدیم . چشمانش بسته بود اما او آنجا بود دست نخورده و سالم . بله همان صورتی که نور خیره کننده و اسرار آمیز بانوی قدیس بر روی آن تابیده بود ، صورتی که انوار راز آلود باکره مقدس بر روی آن منعکس شده بود ! سالم و دست نخورده بود . آن لبهایی که با مریم مقدس سخن گفته بود سالم و پاک باقی بود . آن دستهایی که توسط دستان مریم مقدس به طرف چشمه ماسابی هدایت شده بود که برای ما با زحمت حفر کند و با خاک مقدس ماسابی خراشیده شود تا برای ما چشمه معجزه آسای توبه را جاری کند .
بله همان پوست لطیفی که با خاک مقدس ماسابی خراشیده شد الان اینجاست سالم و پاک . سالم و دست نخورده . قلبی به وسعت اقیانوس با آن همه مهربانی که در عشق مسیح و مادرش می تپید و برای گناهکاران در سراسر عالم طلب بخشایش می کرد سالم و درست اینجاست . انگار که او فقط به یک خواب آرام فرو رفته است و منتظر است که یک فرشته از بهشت او را بخواند تا دوباره بر روی پاهایش برخیزد . چقدر آرام و زیبا آرمیده است این فرشته ! بله خداوند نخواست که او به تمامی از میان ما انسانهای فلک زده برود . برادران و خواهرانش را که به خاطر آنها جان خود را داد ترک نکند . بله او هنوز در میان ماست . برنادت سوبیرو !