داستان گویای قصه ی عینکم – رسول پرویزی
نویسنده : رسول پرویزی
راوی : فرح بدیعی
زمان کل:۲۴ دقیقه
این داستان که به دفعات در میان کودکان و نوجوانان ایرانی دست به دست شده ، «قصه عینکم» نام دارد که از نوشته های رسول پرویزی به شمار می آید. رسول پرویزی حداقل با این داستانش توانست، لبخندی معصومانه را بر لبان دانش آموزان ایرانی بنشاندو همان گونه که از نام آن بر می آید مضمون داستان با عینکی شدن نویسنده آن ارتباط مستقیمی دارد. رسول پرویزی که یکی دیگر از نویسندگان فراموش شده دو دهه اخیر است را باید از پیشروان و نخستین نویسندگانی دانست که در داستان های خود با توسل به نگاهی کودکانه و تا حدودی خاطره محور، به دنبال تصویر، ناملایمات و کاستی های جامعه خود هستند. پرویزی از جمله نویسندگانی است که با حفظ فرم و شیوه جمالزاده علاوه بر حفظ اصول اولیه داستان نویسی، کوشید تا آن چنان در دام تکرار و زیاده گویی نیفتد.
(Format: Mp3 Archive Type: RAR)
قصه ی عینکم :
به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی های حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز می درخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده ، هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است .
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی مآبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می گذارند . دایی جان میرزا غلامرضا – كه خیلی به خودش ور می رفت و شلوار پاچه تنگ می پوشید و كراوات از پاریس وارد می كرد و در تجدد افراط داشت ، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت – اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم . علاقه دایی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد . گفتم هست و نیست ، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می گذارند .
این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای كه در آن تحصیل می كردم بزنیم .قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود .ننه – خدا حفظش كند – هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید ناله اش بلند بود. متلكی می گفت كه دو برادری مثل علم یزید می مانید . دراز دراز ، می خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید ! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی دید . بی آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم سو ست.
چون تابلو سیاه را نمی دیدم ، بی اراده در همه كلاس ها به طرف نیمكت ردیف اول می رفتم . همه شما مدرسه رفته اید و می دانید كه نیمكت اول مال بچه های كوتاه قدست . این دعوا در كلاس بود . همیشه با بچه های كوتوله دست به یقه بودم . اما چون كمی جوهر شرارت داشتم ، طفلك ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوتی بازی های خارج از كلاس تسلیم می شدند . اما كار بدینجا پایان نمی گرفت . یك روز معلم خودخواه لوسی دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه ها رسید . همین طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود ، آقا معلم دو سه فحش چاروا داری به من داد و گفت :
" چشت كوره ! حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی ؟آدمو تو كوچه می بینی و سلام نمیكنی!؟"
معلوم شد دیروز آقا معلم ازآن طرف كوچه رد می شده ، من اورا ندیده ام و سلام نكرده ام . ایشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشی كرده ، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است .
در خانه هم بی دشت نبودم . غالباٌ پای سفره ناهار یا شام كه بلند می شدم چشمم نمی دید ، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا كوزه آب می خورد . یا آب می ریخت یا ظرف می شكست . آن وقت بی آنكه بدانند و بفهمند كه من نیمه كورم و نمی بینم خشمگین می شدند و پدرم بد و بیراه میگفت . مادرم شماتتم می كرد ، می گفت : به شتر افسار گسیخته میمانی . شلخته و هردم بیل و هپل و هپو هستی ، جلو پایت را نگاه نمی كنی . شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی .
بدبختانه خودم هم نمی دانستم كه نیمه كورم . خیال می كردم كه همه مردم همینقدر می بینند !
لذا فحش ها را قبول داشتم . در دلم خودم را سرزنش می كردم كه با احتیاط حركت كن ! این چه وضعی است ؟ دائماٌ یك چیزی به پایت می خورد و رسوایی راه می افتد . اتفاق های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداٌ و اصلاٌ پیشرفت نداشتم . مثل بقیه بچه ها پایم را بلند می كردم ، نشانه می رفتم كه به توپ بزنم ، اما پایم به توپ نمی خورد ، بور می شدم . بچه ها می خندیدند . من به رگ غیرتم بر می خورد . دردناك ترین صحنه ها یك شب نمایش پیش آمد .
یك كسی شبیه لوتی غلامحسین شعبده باز به شیراز آمده بود . گروه گروه مردان و زنان و بچه ها برای دیدن چشم بندی های او به نمایش می رفتند . سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود . یك بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد . هر شاگرد اول و دومی یك بلیط مجانی داشت . من از ذوق بلیط در پوستم نمی گنجیدم . شب راه افتادم و رفتم . جایم آخر سالن بود . چشم را به سن دوختم ، خوب باریك بین شدم ، یارو وارد سن شد ، شامورتی را در آورد ، بازی را شروع كرد . همه اطرافیان من مسحور بازی های او بودند . گاهی حیرت داشتند ، گاهی می خندید و دست می زدند اما من هر چه چشمم را تنگ تر می كردم و به خودم فشار می آوردم درست نمی دیدم . اشباحی به چشمم می خورد . اما تشخیص نمی دادم كه چیست و كیست و چه می كند . رنجور و مانده دنباله رو شده بودم . از پهلودستیم می پرسیدم : چه می كند ؟ یا جوابم نمی داد یا می گفت مگر كوری نمی بینی . آن شب من احساس كردم كه مثل بچه های دیگر نیستم . اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است . فقط حس كردم كه نقصی دارم و از این احساس غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یك بار هم كسی به دردم نرسید . تمام غفلت هایم را كه ناشی از نابینایی بود حمل بر بی استعدادی و مهملی و ولنگاری ام می كردند . خودم هم با آنها شریك می شدم .
با آنكه چندین سال بود كه شهر نشین بودیم ، خانه ما شكل دهاتی اش را حفظ كرده بود .همان طور كه در بندر یك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر می انداختند و چندین روز در خانه ما می ماندند ، درشیراز هم این كار را تكرار می كردند . پدرم از بام افتاده بود ، ولی دست از كمرش بر نمی داشت . با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود ، مهمانداری ما پایان نداشت . هر بی صاحب مانده ای كه از جنوب راه می افتاد ، سری به خانه ما می زد . خداش بیامرزد ، پدرم دریا دل بود . در لاتی كار شاهان را می كرد ، ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرایی می كرد . یكی از این مهمانان یك پیرزن كازرونی بود . كارش نوحه سرایی برای زنان بود . روضه می خواند . در عید عمر تصنیف های بند تنبانی می خواند ، خیلی حراف و فضول بود .اتفاقاٌ شیرین زبان و نقال هم بود . ما بچه ها خیلی او را دوست می داشتیم . وقتی می آمد كیف ما به راه بود. شب ها قصه می گفت .گاهی هم تصنیف می خواند و همه در خانه كف می زدند . چون با كسی رودرباسی نداشت ، رك و راست هم بود و عیناٌ عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت ، ننه خیلی او را دوست می داشت. اولاٌهر دو كازرونی بودند و كازرونیان سخت برای هم تعصب دارند . ثانیاٌ طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می كرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است ؛ خلاصه مهمان عزیزی بود .البته زارالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودی و هر چه ازین كتب تعزیه و مرثیه بود همراه داشت .همه این كتاب ها را در یك بقچه می پیچید . یك عینك هم داشت ، از آن عینك های بادامی شكل قدیم . البته عینك كهنه بود. به قدری كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پیرزن كذا به جای دسته فرام یك تكه سیم سمت راستش چسبانده بود و یك نخ قند را می كشید و چند دور ، دور گوش چپش می پیچید .
من قلا كردم و روزی كه پیرزن نبود رفتم سر بقچه اش. اولاٌ كتابهایش را به هم ریختم . بعد برای مسخره، از روی بدجنسی و شرارت عینك موصوف را از جعبه اش در آوردم . آن را به چشم گذاشتم كه بروم و با این ریخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهن كجی كنم .
آه هرگز فراموش نمی كنم !
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود ! همین كه عینك به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر كرد . همه چیز برایم عوض شد .
یادم می آید كه یك بعدازظهر پاییز بود .
آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود .برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تك تك می افتادند . من كه تا آن روز از درخت ها جز انبوهی رنگ درهم رفته چیزی نمی دیدم ، ناگهان برگ ها را جداجدا دیدم . من كه دیوار مقابل اتاقمان را یك دست و صاف می دیدم آجرها مخلوط و با هم به چشمم می خورد ، در قرمزی آفتاب آجرها را تك تك دیدم و فاصله آنها را تشخیص دادم . نمی دانید چه لذتی یافتم . مثل آن بود كه دنیا را به من داده اند .
هرگز آن دقیقه و آن لذت تكرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت . آن قدر خوشحال شدم كه بی خودی چندین بار خودم را چلاندم . ذوق زده بشكن می زدم و می پریدم . احساس می كردم كه تازه متولد شده ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد . از بسكه خوشحال بودم صدا درگلویم می ماند .
عینك را در آوردم ، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم .
آن را بستم و در جلدش گذاشتم . به ننه هیچ نگفتم . فكر كردم اگر یك كلمه بگویم ، عینك را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد . می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه ما بر نمی گردد . قوطی حلبی عینك را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم .
بعد از ظهر بود . كلاس ما د ر ارسی قشنگی جا داشت . خانه مدرسه از ساختمان های اعیانی قدیم بود . یك نارنجستان بود. اطاق های آن بیشتر آئینه كاری داشت. كلاس ما از بهترین اطاق های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی های قدیم درك داشت، پر از شیشه های رنگارنگ . آفتاب عصر به این كلاس می تابید. چهره معصوم همكلاسی ها مثل نگین های خوشگل و شفاف یك انگشتر پر بها به ترتیب به چشم می خورد .
درس ساعت اول تجزیه و تركیب عربی بود. معلم عربی پیرمردشوخ و نكته گویی بود كه نزدیك به یك قرن از عمرش می گذشت. همه همسالان من كه در شیراز تحصیل كرده اند او را می شناسند. من كه دیگر به چشمم اطمینان داشتم ، برای نشستن بر نیمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می خواستم چشمم را با عینك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعیان ها در محله لات ها جا داشت ؛ لذا دوره متوسطه اش شاگرد زیادی نداشت. مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در می رفتند و تهیه نان سنگك را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترك مدرسه وادار می كرد. كلاس ما شاگرد زیادی نداشت ، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم كلاس می نشستند. در حالی كه كلاس ده ردیف نیمكت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب كرده بودم. این كار با مختصر سابقه شرارتی كه داشتم اول وقت كلاس سو ءظن پیرمرد معلم را تحریك كرد . دیدم چپ چپ به من نگاه می كند .
پیش خودش خیال كرد چه شده كه این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته كلاس نشسته است . نكند كاسه ای زیر نیم كاسه باشد . بچه ها هم كم و بیش تعجب كردنده بودند . خاصه آنكه می دانستند كه برای ردیف اول سال ها جنجال كرده ام.با اینهمه درس شروع شد . معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط كشی كرد. یك كلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزیه كرد. در چنین حالی موقع را غنیمت شمردم. دست بردم و جعبه را در آوردم .با دقت عینك را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم . نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم .
در این حال وضع من تماشائی بود. قیافه یغورم ، صورت درشتم ،بینی گردن كش و دراز و عقابیم، هیچكدام با عینك بادامی شیشه كوچك جور نبود. تازه این ها به كنار ، دسته های عینك ، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده ای را می خنداند ، چه رسد به شاگردان مدرسه ای كه بیخود و بی جهت از ترك دیوار هم خنده اشان می گرفت .
خدا روز بد نیاورد . سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت ، رویش را برگرداند كه كلاس را ببیند و درك شاگردان را از قیافه ها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یك دقیقه بر و بر چشم به عینك و قیافه من دوخت .
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق در لذت بودم كه سر از پا نمی شناختم . من كه در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می خواندم ، اكنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می خواندم. مسحور كار خود بودم . ابداٌ توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم . بی توجهی من و این كه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم ، معلم را در ظن خود تقویت كرد . یقین شد كه من بازی جدیدی درآورده ام كه او را دست بیندازم و مسخره كنم!
ناگهان چون پلنگی خشمناك راه افتاد . اتفاقاٌ این آقای معلم لهجه شیرازی داشت و اصرار داشت كه خیلی خیلی عامیانه صحبت كند . همین طور كه پیش می آمد با لهجه خاصش گفت :" به به ! نره خر ! مثل قوال ها صورتك زده ای ؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آ وردن ؟ "
تا وقتی كه معلم سخن نگفته بود ، كلاس آرام بود و بچه ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند ، وقتی آقا معلم به من تعرض كرد ، شاگردان كلاس روبرگردانیدند كه از واقعه خبر شوند . همینكه شاگردان به عقب نگریستند و عینك مرا با توصیفی كه از آن شد دیدند ، یك مرتبه گوئی زلزله آمد و كوه شكست . صدای مهیب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد . هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند ، این كار بیشتر معلم را عصبانی كرد . برای او توهم شد كه همه بازی هارا برای مسخره كردنش راه انداخته ام ... خنده بچه ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد . احساس كردم كه خطری پیش آمده ، خواستم به فوریت عینك را بردارم . تا دست به عینك بردم فریاد معلم بلند شد :
" دستش نزن ، بگذار همین طور تو را با صورتك پیش مدیر ببرم . بچه تو باید سوپوری كنی . ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن ؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز ! "
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته ، من بدبخت هم دست و پایم را گم كرده ام . گنگ شده ام. نمی دانم چه بگویم .مات و مبهوت عینك كذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می كنم . این بار سخت از جا در رفت و درست آمدكنار نیمكت من . یك دستش پشت كتش بود ، یك دستش هم آماده كشیده زدن . در چنین حالی خطاب كرد : " پاشو برو گمشو ! یا الله ! پاشو برو گمشو ! " من بدبخت هم بلندشدم . عینك همن طور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود . كمی خودم را دزدیدم كه اگر كشیده را بزند به من نخورد ، یا لااقل به صورتم نخورد . فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشیده به صورتم خورد و سیم عینك شكست و عینك آویزان و منظره مضحك شد . همینكه خواستم عینك را جمع و جور كنم دو تا اردنگی محكم به پشتم خورد . مجال آخ گفتن نداشتم ، پریدم و از كلاس بیرون جستم .
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی كمیسیون كردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند . وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ كنند ، ماجرای نیمه كوری خود را برایشان گفتم . اول باور نكردند ، اما آنقدر گفته ام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر می كرد .
وقتی مطمئن شدند من نیمه كورم ، از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود ، با همان لهجه گفت :" بچه می خواستی زودتر بگی . جونت بالا بیاد ، اول می گفتی . حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد ، بیا شاه چراغ دم دكون میز سلیمون عینك ساز ! " فردا پس از یك عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز ، وقتی كه مدرسه تعطیل شد ، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان میرزا سلیمان عینك ساز . آقای معلم عربی هم آمد ، یكی یكی عینك ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه كوچك را می بینی یا نه ؟ . بنده هم یكی یكی عینك ها را امتحان كردم ، بالاخره یك عینك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را دیدم .
پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینكی شدم .