16 - June - 2014, 11 : 12 PM
کتاب گویای مهپاره (ترجمه ی صادق چوبک)
مترجم : صادق چوبکراوی : پروین محمدیان
زمان کل : ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه
داستان «ماه پاره ها» که بر اساس یک افسانه ی قدیمی هندی می باشد داستانی است که به صورت نمادین به فلسفه ی خلقت و آفرینش انسان می پردازد . خواندن (گوش دادن) به این کتاب فوق العاده زیبا را به همه ی دوستان پیشنهاد می کنم .
«چوبک» به زبان انگلیسی مسلط بود و دستی نیز در کار ترجمه داشت. وی قصه معروف «پینوکیو» را با نام «آدمک چوبی» به فارسی برگرداند. شعر «غُراب» اثر «ادگار آلن پو» نیز به همت وی ترجمه شد. آخرین اثر منتشرشدهاش هم ترجمهی حکایت هندی عاشقانهای به نام «مهپاره» بود که در زمستان ۱۳۷۰ منتشر گردید.
در آغاز تاوشتری آفریننده ی جهان چون به خلقت زن رسید . دید آنچه مصالح سفت و سخت برای خلقت آدمی لازم است ، در کار آفرینش مرد به کار رفته و دیگر چیزی نمانده . در کار خود واله گشت و پس از اندیشه ی بسیار چنین کرد: گردی عارض از ماه و تراش تن از پیچک و چسبندگی از پاپیتال و لرزش اندام از گیاه و نازکی از نی و شکوفایی از گل و سبکی از برگ و پیچ و تاب از خرطوم پیل و چشم از غزال و نیش نگاه از زنبور عسل و شادی از نیزه ی نور خورشید و گریه از ابر و سبکسری از نسیم و بزدلی از خرگوش و غرور از تاووس و نرمی از آغوش توتی و سختی از خاره و شیرینی از انگبین و سنگدلی از پلنگ و گرمی از آتش و سردی از برف و پرگویی از زاغ و زاری از فاخته و دو رویی از لک لک و وفا از مرغابی نر گرفت و به هم سرشت و از او زن ساخت و به مردش سپرد.
پس از هفته ای مرد نزد خدا آمد و گفت : خدایا! این موجودی که به من دادی زندگی را بر من تباه کرده پیشه اش پرگویی است هیچگاه مرا به حال خود وانمیگذارد آزارم می دهد می خواهد همیشه نوازشش کنم , می خواهد همیشه سرگرمش سازم بیخود می گرید تنها کارش بی کاری است آمده ام او را پس بدهم زیرا زندگی با او برایم امکان پذیر نیست اورا از من بازستان.
خدا گفت : باشد! و زن را پس گرفت.
پس از هفته ای دیگر دوباره مرد نزد خدا شد و گفت: خداوندا! می بینم از زمانی که او را به تو پس داده ام تنهای تنها شده ام به یاد می آورم چگونه برایم آواز می خواند. می رقصید، از گوشه ی چشم به من می نگریست با من بازی می کرد و به تنم می چسبید خنده اش گوشنواز بود تنش خرم و دیدارش دلنواز بود بود او را به من باز پس ده .
خداوند گفت : باشد! و زن را به او پس داد .
پس از سه روز مرد نزد خدا شد و گفت: خدایا! نمیدانم چگونه است اما من به این نتیجه رسیده ام که زحمت او بیش از رحمت اوست پس کرم کن و او را از من باز پس گیر.
خدا گفت : دور شو هرچه گفتی بس است . برو با او بساز .
مرد گفت : اما با او زندگی نتوانم کرد .
خدا گفت : بی او هم زندگی نتوانی کرد . آنگاه به مرد پشت کرد و دنبال کار خود رفت .
مرد گفت : چه بایدم کرد؟ نه با او توانم زیست نه بی او! و .......
بخش یکم
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
(Format: Mp3 Archive Type: RAR)
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
(Format: Mp3 Archive Type: RAR)